منظومه حماسی روز

منظومه حماسی روز

این منظومه در هفت بخش یا دفتر کوچک نوشته شده و در آن تلاش شده تا به اندازه ای که بضاعتم درادبیات فارسی اجازه میدهد ترکیبی از اشعاری شبیه به شاهنامه فردوسی همراه با برخی از اصطلاحات روزمره به رشته تحریر درآید. پس اگر در لابه لای برخی از سطور بالاجبار از دایره ادب خارج شده ام
پیشاپیش از خوانندگان عزیز پوزش میطلبم. موضوع این منظومه که روایت بسیار مختصری از زندگی محمود احمدی نژاد از ابتدا تا کنون است، در ابتدا قرار بود طنز آمیز باشد که با پیش رفتن کار، اندک اندک وجه حماسی قضیه بر وجه طنز آن چربید به گونه ای که تغییراتی اساسی در طرح اولیه پدید آمد.
تأکید می کنم که:
1( در این نوشتار با توجه به بی حوصلگی اکثر خوانندگان ایرانی در خواندن مطالب بلند بخصوص
شعر، حتی الامکان سعی شده که روایت به صورت بسیار خلاصه ارائه شود به گونه ای که به اصل آن خدشه ای وارد نشود. دفتر نخست، کوتاهترین دفتر این مجموعه است و بخش های بعدی حاوی ابیاتبیشتری خواهند بود.
2( داستان این منظومه برداشت و استنباط شخص من از وقایع ایران بوده که در برخی موارد با تخیلات من آمیخته شده است و لزوما درست نیست.
3( با توجه به اینکه هیچگونه چشمداشت مادی از ارائه این کار برایم متصور نیست، پس، از خوانندگان عزیز استدعا دارم در صورت ارسال این مطلب به فضای مجازی وب، دستکم برای حفظ اجر معنوی،نشانی وبلاگ و منبع اصلی و نام نویسنده مطلب را نیز حتماْ ذکر کنند و از دستکاری مطلب اصلی جداْ خودداری نمایند.
این نوشته را تقدیم میکنم به جنبش آزادیخواهی ملت ایران. تا چه قبول افتد و چه در نظر آید.
عنوان دفاتر:
یکم: اندر زاده شدن محمود و رفتن به تهران
دویم: اندرجوانی تا انقلاب
سِیُم: اندر دوران پس از انقلاب و نبرد با اراکیان )عراقیان(
چهارم: اندر دوران سازندگی، اصلاحات و شهرداری تهران
پنجم: اندر ریاست جمهوری دور نخست
ششم: اندرمناظره با میرحسین
هفتم: اندر کودتا


یکم: اندر زاده شدن محمود و رفتن به تهران


به نام خداوند فرزانگان خداوند پاکان و آزادگان

خداوند شادی و فرخندگی خداوند نیکی و سرزندگی
پس از نام یزدان که بایسته شد روان کردن کِلک، شایسته شد
سحرگه که سر پنجه ی آفتاب زُدود از دو چشمان من گَردِ خواب
مرا آمد اندیشه کای مرد جنگ نباشد ازین بیش جای درنگ
همه کارِ گردون شده زیر و رو ببُردند از ایرانیان آبرو
سه ده سال بگذشت ازین انقلاب ندیدی بجز سایه از آفتاب
بسی رنج بردی درین سال سی ز نامردمی، بد دلی، ناکسی
نه از پهلوانیست دیگر سخن نه از پاکبازان دشمن شکن
که زاغان به جای عقاب آمدند چو دزدانِ ره با نقاب آمدند
ببردند و خوردند و افروختند ز دین آتش و مردمان سوختند
به خامه درآور یکی داستان ز دوران نزدیک، نی باستان
بجای تهمتن بیا و بگو ز محمود، اهریمن زشتخو
پس اینک «دودوزه » بگوید ترا ز مردی که مردی نباشد ورا
هزار و سه صد با سی و پنج شد به زاییدنش مام در رنج شد
ارادان بُد آنجا دِه گرمسار همه مردمانش کنون شرمسار
یکی نفله آمد به گردون پدید که گردون بدین نفله گی کس ندید
نهادند محمود نام ورا ز خونابه شستند کام ورا
چو بگشود چشمش به دنیای دون همه دلخوشی ها زدل شد برون
تو گویی دو چشمش دو سوراخ ریز که دارد به گیتی هوای ستیز
دماغش به رخ همچو گرز گران بزد ناله چون گربه ی نیمه جان
چو چشم پدر بر دو چشمش فتاد چو میمونِ خندان، دو لب برگشاد
بگفتا یکی چیست این جانور که شرمنده کرده ز زشتی، پدر
دویُم گفت زشتست و بی مایه این تراود ز چشمان او خشم و کین
دگر گفت بوزینه زین بهتر است که در آفرینش ز گوهر، سر است
بگفتند وپی در پی از ننگ او به زخم زبان کرده آهنگ او
سه سالی گذشت و ببالید خوش بِرید و بخورد و بمالید خوش
ولی طعنه ی مردمان کم نشد به زخم زبان هیچ مرهم نشد
چو ز اندازه بگذشت زخم زبان شدند از ارادان به تهران روان
دویم: اندرجوانی تا انقلاب
به تهران رسیدند با خان و مان بدیدند آزاد شهری کلان
یکی شاه باشد در آنجا به تخت یکی همچو جمشیدِ کِی، نیکبخت
همه مردمان از پی روزی اند همه دوستداران بهروزی اند
ز غوغا پُرست و ز جوش و خروش همه در تکاپو و در جنب و جوش
پدر چون بدید آنهمه آب و رنگ بشد شهد شیرین به کامش شرنگ
بخود گفت، من ساده آهنگرم که از ناگزیری بدینجا شدم
چگونه به بار آورم این پسر در این شهر پر جادویِ پر ز شر
چو با دین مداران سِگالید وی وز آشوبِ اندیشه نالید وی
یکی زان میان گفت کای نیکمرد نشاید هراسی به گاه نبرد
بباید که افسون کنی، جان او به دین آوری زیور، ایمان او
بریزی به رگ اندرش، خون دین خمارش کنی جان، به افیون دین
پذیرفت رایِ ورا و بشد بیاورد محمود را پیش خود
سپردش به شیخان تَردَست، او کژاندیش و بد هیبت و پَست خو
ز دستی به دست دگر بر شدی ز اندیشه خشک و به ته، ترشدی
بیاموخت رسوایی و هرزگی دورویی و ترفند و دریوزگی
بد آموزِش آمیخت با بد گهر بد اندر بد آمد ورا کارگر
یکی پر دغل گشتی و پر دروغ که جانش ندارد ز یزدان فروغ
بشد نوجوانیِ وی برگزار به هم کاسه گی با گدایان زار
رها کن تو محمود و بشنو سخن پسندیده پندی به پندار من
که ایزد خرد را به جانت نهاد خرد در نهاد تو پاینده باد
نسازَش تو آلوده با زهر دین که شالوده اش را نباشد چنین
چو دین از درِ جانت آید درون خرد از دگر در، گریزد برون
از آن سو شنو کاندر این سال و ماه چه بگذشت بر روز آن پادشاه
چه فرمان یزدان چه فرمان شاه در اندیشه، او را بکردی تباه
بگفتا که شاه جهان پرورم نباشد به گیتی کسی هم سرم
ندید او نیازی به هشدار کس تبه کرد اندیشه را از هوس
هر آنکس که پندی بدادی ورا دو دستان به بندی فتادی ورا
چو آن شه بشد غَرّه بر زور خویش بکنَدی به دستان خود گور خویش
بتوفید توفان مرگ و جنون که تاج کیانی کند واژگون
ز مردم بسی کشته گشتند و ریش که آزادی آرند بر بوم خویش
جوانیست محمود، فرصت طلب در آن روزگاران پر تاب و تب
زند اهرمن در نهادش نهیب نه گاه درنگست ای پر فریب
بدو گفت تا کی خوری نان و ماست که ساده خوری شیوه انبیاست
نه پیغمبری تو نه مرد نبرد که از ترس، دامن کنی زود زرد
چو کار شهنشه تمام آمدست فر ایزدی با امام آمدست
همان به که با موج همره شوی امامی شوی دشمن شه شوی
چو این موج بشکست دیهیم شاه در آید ترا زین نمد یک کلاه
بدینسان شد او دوستدار امام نه از راستی، از پی ننگ و نام
صد افسوس ضحاک بر تخت شد دگر باره کار جهان سخت شد
سگالش: فکر و اندیشه
سِیُم: اندر دوران پس از انقلاب و نبرد با اراکیان )عراقیان(
یکی مرد دین رفت بر تخت شاه لجن را رسانید تا اوج ماه
چو ضحاک، بر شد به تخت کیان بشد آدمی هم سر ماکیان
بجام اندرون خون رَز لخته شد درِ شادی و خرمی تخته شد
سپاهی همه از کژان و بدان بفرمان او چون سپاهِ ددان
به دین سیه مردمان کوفتند به نامردمی آتش افروختند
دوسالی بکشتند از ایرانیان به فرمان ابلیسِ الله نشان
چو از کار ایران بدر آمدند به اندیشه ی شور و شر آمدند
کز اینجا به بیت المقدس شویم بجز پیرمان پند کس نشنویم
برای رسیدن به آن خاک پاک درآییم از نینوا در اراک
از آنسو، دگر اهرمن در کمین که صدام نامش بُد آن سهمگین
به اندیشه ی خاک ایران زمین سپاهی درآورد پر ساز و کین
بسی ژاژ خایید و پندار کرد که پایان بَرَد در سه روز این نبرد
چو نزدیک شد ارتش تازیان گذشتند مردم ز سود و زیان
همه سر به سر گرد هم آمدند به پاتَک بر آنان دُژَم آمدند
دوسالی درازید جنگ و نبرد به جای سه روزی که پندار کرد
برون رفت دشمن از ایران زمین به سازش درآمد سوی مرد دین
بگفتا به پاسخ که جویم ترا به خون تنت رخ بشویم ترا
نداری گریزی ز دستان من پس ایدون نباشد ز سازش سخن
چو تکریتی تیره دل این شنید دگر تازیان را به یاری گُزید
بدادند بسیار از ساز و زر که ضحاک را سنگ کوبد به سر
چو شش سال دیگر درازید جنگ بزد ناتوانی به ضحاک چنگ
فرو خورد زهر غم و کینه را بنوشید آن جام دیرینه را
در این هشت ساله نبرد سترگ نکردست محمود کاری بزرگ
چو دیدی به شام سیه رنگ دود یقین دان که محمود رزمنده بود
چو موشی به سوراخ اندر شده که از ترس، دامان او تر شده
بمردند شیران و مردانِ مرد شغالی چو محمود پروا نکرد
بگفتا که من نیز کوشیدمی ز ترس ریا روی پوشیدمی
من آنم که دشمن بسی کشته ام به میدان ز نام آوران گشته ام
بدانند جمله ز پیر و جوان }من آنم که رستم بود پهلوان{
دژم: خشمگین، آشفته
دفتر چهارم: اندر دوران سازندگی، اصلاحات و شهرداری تهران
بگویم ترا داستانی دگر به گوشَت بگیر و نه از یاد بَر
چو ضحاک، آن شوکران سرکشید پس ابلیس یاری دگر برکشید
یکی همچو نمرود برجای او بزد پُشت، تا برکشد رای او
یکی چون مترسک به جالیز، بر روان از پی اش مردم کور و کر
دگر بود بی ریشی از بهرمان به میدان سازندگی قهرمان
ولی شیخک بهرمان مار بود که گنجینه ای پر ز اسرار بود
ز رندی بگفتا به نمرود، هین تویی آیه ی ایزدی بر زمین
تو رهبر شو و از پی آیم مَنَت تو دامن کشان، من کشم دامنت
همه کارها را بگردانمی ز فرمان تو سر نگردانمی
طمع کرد نمرود و دستش فشرد همه کارها را بدستش سپرد
بپایان شد آن شور رزمندگی شد آغاز دوران سازندگی
به هرسو روانند سوداگران که بالا روند از سر دیگران
همه از پی جاه و سیم و زرند که از خوان دولت به یغما برند
در این برهه محمود آغاز کرد پس آهنگ خوش خدمتی ساز کرد
به سوداگری آن شه روبهان به دست و به لب با زبان و دهان
بمالید و بوسید و لیسید وی ز اهریمنان خایه و دست و پِی
به پیوند با دین مداران پَست زبردست شد مردک زیردست
بکردند او را شه اردبیل چو موشی که بنشسته بر پشت پیل
درآن سالیانی که سازندگیست وی اما به کار نوازندگیست
نوازد همه یاوران پلشت پلیدی برآوَرد و نیکی بِهَشت
بسی مال مردم بُبردند خوش بنام خداوند و خوردند خوش
چنین است رسم سرای درشت گهی پشت برزین و گه زین به پشت
چو دوران سازندگی سر شدی به نمرود اندیشه ای بر شدی
بخود گفت تا کی نشینم کنار؟ نیاید مرا همنشینی به کار
درین هشت سالی که رهبر شدم دمی نیست کز هاشمی سر شدم
کنون او برفتست و تنها منم که لاف خدایی به گیتی زنم
بباید که از دسته ی چاکران یکی را نشانم به جایش گران
فرستم ورا اندر این جایگه به شهر ولایت شوم پادشه
یکی ناطقی بود نوری نشان تو گویی که پرسی ز کوری نشان
که در چاکری بس بُدی چیره دست به سالوسی و نوکری نیز هست
ز سوی دگر خاتمی بود و بس شتابیده مردم به یاریش، پس
به نیرنگ، نمرود، آورد دست به زور سگان ولایت پرست
به آرای مردم، که شاید توان نشاندن سگش را در این آستان
ولی بهرمانی که بُد کشته کار بکردی سگِ تازیِ او شکار
همه یاوران را بهم خوانده بود به آوردِ نمرود، فرمانده بود
بشد خاتمی اندر آن جایگاه شناور به آب روان همچو کاه
بشد رای مردم بدو بیشمار نیامد ز ترفندها هیچ کار
درین هشت سالی که بر کار بود ز نیرنگ نمرود افگار بود
به تازِش به یاران وی آمدی نوازشگر دشمنانش شدی
چو محمود دید این دو لشکر به هم بگفتا که پایم براهی نهم
که باشد در آن هوده ی بیشتر نگردد تهی زیر پایم دگر
چو دید آنهمه زورِ نمرود، وی بپیچید چون تار در پودِ وی
سر آورد بر آستانش زمین فرو کرد پوزه به آخور دین
چو نمرود دیدش یکی بد گهر یکی جانورخویِ سودا به سر
بخود گفت باید که رامش کنم به سودای ناپخته خامش کنم
نهادش به تهران ورا شهردار به آماده باش از پی کارزار
افگار: آزرده - هوده: درست، حق، سود، فایده
دفتر پنجم - اندر ریاست جمهوری دور نخست
چو آمد دگر موسم آزمون شدند از دو لشکر سواران برون
ز هر سو یکی تک سوار آمدی به آوردگاه، استوار آمدی
از این سوی محمود آمد سوار از آن سو بشد بهرمانی به کار
دگر بود کروبیِ پر خروش پر از زور بودی و هم سختکوش
بدور نخستِ نبرد آن سه تن بیاویخته از سه سو تن به تن
بزد شیخِ کروب، محمود را بکوبید اردوی نمرود را
ولی خواب، هوش از سرش در ربود نبودی به میدان چو چشمش گشود
به دور دویم هر دو آراسته به خونخواهی دوستان، خاسته
درین رزم، نمرود آماده بود که بشکستن هاشمی ساده بود
همه آنچه ترفند آمخته بود در این آش آورده و پخته بود
به میدان فرستاد محمود را که بر او زند کین نمرود را
به نیرنگ آمد که من زیر و رو کنم خانه ی دزد بی آبرو
به هر خوان بَرَم هوده ی نفت را به هر خانه هفده کنم هفت را
من آنم که کشور کنم سربلند نیابد دگرباره، ایران گزند
چو مردم شنیدند گفتار او بگفتند با یکدگر سر به تو
نشاید که آن کوسه بار دگر بر اورنگ شاهی برآرد کمر
در آن هشت سالی که برکار بود نه با ما که با خویشتن یار بود
بدادی به خویشان خود سیم و زر به ایشان سپاریده زیر و زبر
همان به که محمود آید به تخت که گیرد بر این رهزنان، کار، سخت
پس، از وی همی روی برتافتند به اردوی محمود بشتافتند
بزد پشت بر تخت و آماده شد بر آن جایگه، اهرمن، زاده شد
ز فردای روزی که آمد بکار بر ایرانیان تلخ شد روزگار
به اندام و اندیشه کوتاه بود ز مردم فریبی چو روباه بود
همه آنچه بر مردمان گفته بود ز یادش همی رفته و خفته بود
فرو ریخت بنیان هر سازمان فرو شد به هفت، هفدهِ خانمان
گروهی ز دزدی چو باز آمدند گروه دگر یکه تاز آمدند
نماندی به ایرانیان آبرو چو گشتند با دیگران روبرو
چو مردم ز سختی به جان آمدند ز پرسش به پیشش دوان آمدند
بر آنان چو در پاسخ آمد تباه درآورد امام زمان را ز چاه
که شمشیر در راه او می زنیم پی بازگشتش به هر برزنیم
نشاید که پرسید از کار ما که ناگفتنی باشد اسرار ما
نشاید شما را غم نان و آب نکردیم از بهر نان انقلاب
ز بهر یکی هسته بشکافتن وز آن پُرتوان، سروری یافتن
درآیم به هر رزمگه چون هُژَبر زبان همچو پتک و به سینه ستبر
بود پرتو ایزدی بر سرم که بگرفته چون هاله ای در برم
یلان جهان خیره در چشم من نه پروای جنبیدن از خشم من
به من واگذارید، این کارزار که پند شما هیچ ناید به کار
چو مردم شنیدند آن گفتگو از آن ناجوانمرد پست و دورو
به دندان گَزیدند انگشت را گره کرده بر دستشان مشت را
بگفتند هر گز نبینی دگر بر این جایگاهت، تو بی پا و سر
ازین دوره چون بگذرد سال، چار بیاید دگر صحنه ی کارزار
هُژَبر: شیر
دفتر ششم - اندر مناظره ی با میرحسین
یکی بود میری بخویش اندرون به رخ داشت لبخند و ریش اندرون
که بنشسته در گوشه ای بیست سال بدور از هیاهو و از قیل و قال
سرش گرم کار نگاره گری نخواهد که جوید به کس سَروَری
ز نمرود و نمرودیان خسته بود ز بیدادشان لب فروبسته بود
به آوردنش پای بِفشُرده بس بدرگاه وی بس فرستاده کس
بگفتند تا کی کنی سر به برف نبینی به رنجند مردم، شگرف؟
بیا و بروب این تبه کار را بکوبش بچوب این سر مار را
که اینک تویی واپسین تیر ما به آوردگاه نفسگیر ما
چو دندانِ اندیشه بر لب گزَید خرد رهنمون گشت و راهش گُزید
بخود گفت او را به زیر آورم به رزمش خرد را دلیر آورم
پس او مژده دادی به یاران که، هی پذیرم، درآیم به آوردِ وی
از آن سو چو مردم شنیدند این به شادی بکوبیده پا بر زمین
همه سر به سر گرد میر آمدند به رزم شغالان چو شیر آمدند
بگفتند سوی تو شد رای ما جهان بشنود اینک آوای ما
چو نمرود را گفته آمد ازین فشردی لبانش ز ترس و ز کین
بخود گفت اندیشه باید کُنم وزین دشمنان ریشه باید کَنَم
ز نیرنگ و افسون کنم زارشان بسازم به دوز و کَلَک کارشان
بخواند او یکی را ز یاران به پیش رُخَش همچو گرگ و تَنَش گاومیش
بدو گفت اکنون به فرمان من سر آور فرو و نیوش این سخن
بیارا چنان رزمگاهی دُرُست که محمود، سخت آید و میر سُست
همان به که بینند مردم همه که مارا نباشد ز وی واهمه
ببوسید درگاه و درکار شد در آن کار، نیرنگِ بسیار شد
یکی مجلس رزم، آراست پس بشد هر چه نمرود میخواست، بس
نشستند هر یک به کرسی خویش دو پا پس نهاده، سر آورده پیش
چو محمود را لب ز لب باز شد بنام خدا، جنگ آغاز شد
به رزم اندر آمد به ننگ و دروغ بکردی به ترفند، میدان شلوغ
بگفتا زخشنودی مردمان زمین را بدوزید بر آسمان
بگفتا که من اینم و آن کنم فدا بهر مردم، سر و جان کنم
به گردون نباشد چو من هیچکس نباشد شما را چو من دادرس
به دندانِ دشمن، چو مشت آورم یلان جهان را به پشت آورم
فرو کرد انگشت خود در دماغ تو گویی گُلی را بجوید به باغ
به سوراخش انگشت، پوینده شد بیابد هر آنکس که جوینده شد
به پاسخ بر او میر آماده بود که بر میر، کار جهان ساده بود
بدو گفت باشد کژی پیشه ات نیاید درستی به اندیشه ات
نباشد تو را بهره ای از خرد همه یاوه هایت کسی کی خَرَد؟
نمایاند آمار وی را دروغ بکرد آتش مکر او بی فروغ
چو میر از همه سوی او را ببست به لب کف بر آورد و خود را شکست
بگفتا بگویم؟ بگویم ترا؟ به آب گناهت بشویم ترا؟
یکی نامه از همسرش کرد رو که بر سینه آرَد چو دشنه، فرو
چو پیمانه ی میر لبریز شد خرد با پلیدی گلاویز شد
بر آن خیره سرآنچنان خیره شد که دهشت بر آن خیره سر چیره شد
بگفتا تو گویی زبانوی من؟ که بودست همواره همسوی من؟
دروغ و دغل را خدایی، درست تو اهریمن ژاژ خایی، درست
زنی چون غریقی به خاشاک چنگ خراشی رخ ماه را چون پلنگ
ندیدی بدنیا ز مردانگی از آیین پاکی و فرزانگی
هر آنکس که همچون تو اهریمنست نشاید به تخت اهورا نشست
چو میر از همه سوی بر وی بتاخت پس آن ناجوانمرد خود را بباخت
چو مردم بدیدند، آورد را گرفتند سوی جوانمرد را
همه آنچه نیرنگ، نمرود کرد به سویش شد و راستی سود کرد
دفتر هفتم و واپسین - اندر رسوایی(کودتا)
به سر شد چو گاه رَجَز از دو سو ز نمرود و محمود رفت آبرو
چو کردند ترسیده هر سو نگاه ندیدند جز اندکی در سپاه
همه سوی اردوی میر آمده همه پاک باز و دلیر آمده
بلرزید محمود و سینه پر آه به سستی درآمد به آوردگاه
ز سوی دگر میر آمد برون که او را هم ایدون کند واژگون
جهید و به محمود بربست راه به چشمان ریزش بکردی نگاه
به سرپنجه آورده پا و سرش فرو کوفتی بر زمین پیکرش
بگفتا که مَردُم، منم با شما زمین خورد اهریمن ژاژخا
غریوی برآمد به هفت آسمان ز فریاد و از شادی مردمان
چو نمرود دید این تکاپوی را ز مردم شنید آن هیاهوی را
بگفتا که آورد را دیده ام دگر باره او را پسندیده ام
نشاید که بیهوده شد شادمان نباشد به میر این زمان رایمان
چو رای من آید ورای همه کنم داوری از برای همه
پس ایدون بدانید شد رای ما که محمود مانَد به تختش به جا
چو گستاخی او ز اندازه شد به رگ، خون آزادگی تازه شد
خروشیده از چارسو مردمان تکاور به اردوی نمرودیان
بکشتند نمرودیان چند تن ز خرد و کلان و ز مرد و ز زن
چو نمرود دید آنهمه های و هو هژیر آمد و رفت در گفتگو
ز نیرنگ لرزیده آوای او سرشکی ز چشمش چکیده فرو
بگفتا نباید که بازی کنید به درگاه ما دست یازی کنید
چه فرمان یزدان چه فرمان من پس ایدون نگویید دیگر سخن
چو مردم شنیدند این یاوه را شکستند بازار یاوه سرا
نهادند گامی دگر باز پیش به دشت ولایت، روان همچو خیش
به شورش به نمرود سخت آمدند زِ هر جا سوی پایتخت آمدند
شنیدند نمرودیان آن نفیر بکشتندشان پس هراسان به تیر
کِشیدند از آنان بسی را به بند که مردم ببینند و ترسان شوند
جهان چون بدید آنهمه شور و کین بگفته بر ایرانیان آفرین
ز هر کشوری مردمان تاختند خدنگی به نمرود انداختند
نماند آبرو بهر نمرودیان به تنگ آمدند از زمین و زمان
در این بیست سال آنچه اندوختند در آتش به نابخردی سوختند
...........................................................
شنیدم که فرجام شهنامه را خوش آورد مرد فِسانه سرا
ولی نیست پایان بر این نامه، پس ندانست پایان آن هیچکس
چو خواهی بدانی سرانجام آن بود خامه در دست تو این زمان
هژیر: جَلد، چابک، زیرک، هوشیار، نیکو، پسندیده
پایان

تیرماه 1389 خورشیدی

>
نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد